مهدی مهدی ، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
مریممریم، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

گل های باغ زندگی (مهدی و مریم)

هیچ کار نمیکرد!

مریم  میره یه کتاب میاره میگه میخوا م برات قصه بخونم بعد کتاب رو هی ورق میزنه ومیگه هیچ کار نمیکرد ،هیچ کار نمیکرد         ومرتب همین جمله رو تکرار میکنه (منظورش همون غیر از خدا هیچ کس نبود اول قصه هاست).اجازه هم نمیده جای دیگه ای نگاه کنی یا کاری انجام بدی صورتت رو برمیگردونه و میگه فقط منو نگاه کن ...
24 دی 1394

لاله........

مریم لاله رو خیلی دوست داره تا جایی که شب ها بدون لاله خوابش نمیبره .حالا لاله کی هست؟ لاله عروسک مورد علاقه مریمه این اسم رو هم مریم خودش براش انتخاب کرده یعنی ما اسم پیشنهاد میدادیم و مریم میگفت دوست ندارم تا اینکه گفت لاله خوبه دوست دارم .******* بدون لاله خوابش نمیبره ***یه شب که خونه یکی از دوستان بودیم یه عرسک پیدا کرد و گفت شبیه لاله است گرفت توبغلش و خوابید. جالب اینجا قبل از رفتن هر چی گشتیم لاله رو پیدا نکردیم تا با خودمون ببریمش نمیدونم کجا گذاشته بودش . بعد از برگشت معما حل شد:میخواستم شام درست کنم رفتم سراغ زود پز دیدم لاله اون توه       ...
11 دی 1394

بار خدایا...

  رویاهای خیس روزگارم را به آسمان نمی سپارم چون باران آن ها را می شوید و از صحنه زمینی دلم پاک می کند. آنها را به پرواز پرستو ها نمی سپارم چون اوج می گیرد و از دیدگانم دور می شود شاید فراموشم شود. آنها را به دریا نمی دهم زیرا خورشید سوزان آسمان آنها را بر ابرها می دهد و از آینه ی چشمانم می گذرد. رویاهای آسمانی و دریایی و بلندم را به تو می سپارم چون تو می دانی و مرا می فهمی که قلب من جایگاه محبت های توست. پس تو را به سخاوتت و محبتت سوگند می دهم تنهایم مگذار و مرا به خودم رها مکن یا اجود الاجودین... ...
9 دی 1394

مسافرت

مدتها بود که به خاطر مریم (که تو ماشین اذیت میکرد )جایی نرفته بودیم تا بالاخره یه سفر رفتیم بندر عباس  البته مریم دختر خوبی بود یعنی خیلی خوب و مسافرت خیلی بهمون خوش کذشت   ...
9 دی 1394

شکلات خوردن مریم

مریم عشق شکلاته،  از خوردن شکلات سیر نمیشه ، هر وقت خونه بابا بزرگ میره خودش میره سر وقت شکلاتا و دو تا دوتا میذاره تو لپش ذوق هم  میکنه/ روز پنجشنبه یه مراسم بود رفتیم گلزار شهدا  یه دختر کوچولویی شکلات تعارف کرد، مریم هم یه دونه برداشت براش باز کردم گذاشت تو دهنش و شروع کرد به خوردن یهو چشمش افتاد به طاها  و ذوق کردو همینجور میخندید که دیگه میشه حدس زد چه اتفاقی افتاد : داشت خفه می شد ،شکلاته چسبیده بود نه بالا میومد نه پایین  من و عمه (م  )هر چی تلاش میکردم فایده نداشت . و............ بالاخره عمه  (ک )  اومد و درش اورد، خدا رحم کرد و به خیر گذشت . حالا دو دقیقه بعد باز هم  مر...
17 آذر 1394

یه وقتایی*

یه وقتایی مثل امروز مهدی به سرش میزنه و اتاقش رو مرتب میکنه کلی هم از کارش تعریف میکنه تازه عکس هم گرفته که فعلاً مجالش  نیس وبعد میذارم . این عکس رو از شکلک ها انتخاب کرده و گفته برام بذار  که ای به چشم ...
8 آذر 1394