جنگ شادی
اومدم مدرسه تا از اوضاع واحوالت باخبر بشم .زنگ تفریح بود هر چی بین بچه ها نگاه کردم نبودی. رفتم دفتر معلمتون خیلی ازت تعریف کردن و گفتن مهدی از همه نظر خوبه. ولی الان داخل مدرسه نیست .خشکم زد گفتم چطور مگه پس کجاست؟گفتن نگران نباشید حالش خوبه.
و جریان از این قرار بود :اون روز قرار بوده دانش آموزای کلاس 4 و 5و 6 رو از طرف مدرسه ببرن یه جنگ شادی که داخل شهر برگزار میشه.البته هزینه بلیت رو هم خود دانش آموزا باید میدادن. اقا مهدی وسطای زنگ کلاس اجازه میگرن برن wc ،میبینن یه اتوبوس وایساده بچه ها هم دارن سوار میشن با خودش میگه بذار منم برم ببینم اینا کجا میرن !!!و بی خبر و بدون اجازه میره سوار میشه باهاشون میره .
خانم معلم میبینه مهدی دیر کرد یکی از بچه ها رو میفرسته دنبالش و وقتی میبینن نیست زنگ میزنن مربی همراه بچه ها ومتوجه میشن که آقا مهدی هم رفته جنگ شادی.
ظهر وقتی اومدی فقط میخندیدی ،ومتوجه شده بودی که من ماجرا رو میدونم میگفتی مامان ببخش .من خودمم به این کارت خندم میگرفت
ولی ازت قول گرفتم دیگه بدون اجازه از مدرسه بیرون نری .